دوپازا

دوپازا

دوپازا

پلکهای سنگینت را به زور باز می کنی . تصویر آتا فوکوس خانمی سفید پوش  به سختی روی قرنیه ات می نشیند .

می خواهی با او حرف بزنی ولی لبانت  تکان نمی خورد . پلکهایت سنگین تر می شود واختیار نگه داری آنها را از دست می دهی و دوباره به خوابی عمبق فرو می روی.

چند ساعت طول می کشد تا دوباره بتوانی چشم بازکنی. درد عجیبی در سر و پایت  حس می کنی .

پای راستت را با وزنه های بسیار سنگینی که به تخت آویزان است ، مثل چوب خشکی بسته اند ،

وتو یارای تکان دادن آن را نداری . سر تا پایت تیر می کشد . به سرت که درد  زیادی در آن حس می کنی دست می کشی . باند زیادی به آن بسته شده . و تو نومیدانه دستت را بر می گردانی  .

دو تخت خالی در چپ و راستت قرار دارد و در این اتاق نسبتا بزرگ تنها تویی که هراز گاهی ناله می کنی.

به قطره های سرمی که آرام آرام از دست چپ تو داخل بدنت می شود چشم می دوزی و هر چه به مغزت فشار می آوری که اینجا کجاست و چرا تو را اینجا گذاشته اند ، فکرت به جایی قد نمی کشد .

صداهای در هم و برهمی از راهرومی شنوی .

به سختی لبانت را باز می کنی و با صدای ضعیفی که گویی از ته چاه بیرون می آید و ناله ای ضعیف او را  همراهی می کند ، کمک می خواهی .انگارهیچکس صدایت را نمی شنود.

دوباره سعی می کنی  کسی را صدا بزنی ولی این بار هم فریاد ضعیف تو به جایی نمی رسد . کمی فکر می کنی . با دستی که سرم به آن وصل نیست  ظرف استیلی که روی تختت قرار دارد را روی زمین پرت می کنی . گاز ها و باندها همه جا پخش می شوند .

صدای ظرف استیل که در سالن می پیچید ، خانم  سفید پوشی شتابان به طرفت می آید .

او عینک ضخیمی به چشم دارد و سعی می کند با خونسردی خاصی تو را آرام کند .می گوید :

- شما به هوش اومدید . ؟!

سعی می کنی باهمه توان ،حنجره ی خشکت را باز کنی وجواب او را پاسخ دهی .از درد ، چینی به پیشانی می اندازی و با صدای خفه ای می گویی :

- م . م. مگ .مگه بیهوش بودم ؟!

- بله ، الان سه  روزه که بی هوشید .

- چ. چ.چرا ؟

- با ضربه ای که به سر شما خورده ، دکترها قطع امید کرده بودند . اگر به دکتر تابان

اطلاع بدم خیلی خوشحال می شه .

- این . این.اینجا کجاست ؟ !

- بیمارستان مهاباد .

- مه .آباد ؟!

- بله ، می خواستی کجا باشه ؟!.

- من تو مهاباد چه کار می کنم؟!

- می بینی که تو بیمارستان هستی و تحت درمان . اصلا اجازه بدین دوستتون که بیاد همه چیز براتون روشن می شه . اون بیشتر در جریان کارهاست .

- دوستم ،؟

-  بله .

- اون خیلی شما رو دوست داره . نمی دونید تو این سه شبانه روز چه قدر بالای سرتون اشک ریخت. حالاهم گفت :من چند دقیقه برم تو خیابون و یه زنگ به خونه بزنم .

- می شه بگین من تا کی باید اینجا بمونم ؟

پرستار که از سوالهای تو خسته شده است . مشغول جمع کردن وسایلی می شود که به زمین ریخته ای . ودر همان حال می گوید :

- شما تازه ده دقیقه است به هوش اومدید ، تا یه مد ت مهمان ما هستی .

- و. و. ولی من نمی خوام اینجا بمونم . باید به کی بگم ؟

- به دکتر تابان . اینقدر هم به خودتون سخت نگیرید .اصلا براتون خوب نیست .

- تورو خدا به دکتر بگین بیاد . من نمی تونم بمونم .

پرستار  وقتی بی تابیت را می بیند  ناراحت می شود واز اتاق بیرون می رود.وقتی در آستانه در قرار می گیرد رو به تو می گوید :

   - شما با پایی که از 3 قسمت خرد شده و سری که حسابی آسیب دیده کجا می خواین برین؟

پرستار که می رود  سعی می کنی به حافظه ات فشار بیشتری بیاوری تا ،علت بودنت در این بیمارستان را به یاد آوری . ولی انگار حافظه ات به کلی پاک شده .

درد در سر و پایت به شدت رخنه می کند. می خواهی فریاد بزنی و پرستار را خبر کنی . تا چاره ای برای دردهایت بیندیشد . توانت  را که برای فریاد زدن جمع می کنی.

دوستت مجتبی از در وارد می شود .او وقتی تورا به هوش می بیند. به طرفت می آید خودش را روی تو می اندازد و صورتت را می بوسد و تو همچنان او را نگاه می کنی .

مجتبی خوشحال است و از اینکه تو همانند غریبه ای به او نگاه می کنی کمی دمق می شود .

با چین و چروک های چهره ات رو به او می گویی :

  - شو. شو .شما دکتر من هستید ؟

  • خودش را عقب می کشد . می خندد و می گوید :

   - دکتر چیه ، احمد آقا ، سر کارمون گذاشتی ؟

    تو با اخم می گویی :

   - پرستار رو صدا کن .

  مجتبی که ناراحتی از چهره اش می بارد بیرون می رود و با پرستار بر می گردد .پرستار  جلو      می آید و مجتبی سعی می کند کمی عقب تر بایستد . تو رو به پرستار می کنی و می گویی :

  • سر و پام خیلی درد می کنه . این آقا هم که می گه دکتر نیست . پس شما یه کاری بکن .

پرستار آمپول مرفینی  را که همراه خود آورده در سرم تو خالی می کند و می گوید :

  • این آقا ، مجتبی دوست شماست . همونی که گفتم خیلی دوستت داره .

و تو حسابی به فکر فرو می روی . چشمهایت را روی هم می گذاری و خوابت می برد

   بیست دقیقه که می گذرد . دکتر تابان بیدارت می کند .اواز تو می خواهد انگشتان دستهایت را از      بالا به پائین بشماری و تو شروع می کنی .

  • 10، 9، 8 ، ..........7، 6، 5، 4،3، 2، 1،
  • آفرین . آقای مال اسد رو می شناسی ؟

تو به مغزت فشار می آوری و بعد از کمی مکث سرت را به نشانه تائید تکان می دهی .

دکتر تابان کمی عقب می رود دست مجتبی را می گیرد و او را به طرفت می آورد دستش را به دست تو می دهد و از پرستار می خواهد که به همراه او از اتاق بیرون برود و داروهای جدید را برایت تزریق کند . مجتبی کنار تو می نشیند و تو که هنوز آنچنان که باید او را به یاد نمی آوری ، به او لبخند می زنی . انگار دکتر به او سفارش کرده است که از چگونگی اتفاق برایت بگوید شاید این کمکی باشد برای فعال کردن حافظه ی تو .

مجتبی شروع به حرف زدن می کند .

- سه شب پیش ، می خواستیم جلوی نیروهای سپاه ارومیه رو تو ارتفاعات دوپازای عراق مین گذاری کنیم .

- شما با تویوتای سپاه رفتی و تعدای از بچه ها پشت ماشین همراهت بودن . ما هم با ماشین یگان خودمون پشت سر شما حرکت کردیم .

- آن شب عراق هی منورمی زد . چند بار راننده شما نگه داشت و شما از ماشین پیاده شدید که عراقی ها با وجود فاصله خیلی کم ماشین رو نزنند .

- اون شب پیچ آخر جاده رو می خواستیم رد بشیم که یه خمپاره جلوی ماشین شما خورد و ماشین رو به دره پرت کرد . راننده شما ،که تو می گفتی تازه داماد شده و در سپاه پاسداران ارومیه خدمت می کنه . همونجا شهید شد و شما هم به این وضعیت در اومدید.

-  ب . ب . بقیه ی بچه ها چی ؟

- مجروحیت اونا سطحی بود و تو بیمارستان سر دشت موندند . ولی چون وضعیت سر شما، دکتر ها را نگران کرده بود. با آمبولانس ، شبانه به اینجا فرستادنت و الحمدولله حالا هم که خوبی .

- مجتبی جان ، به خدا من از اون لحظه هیچی یادم نمی یاد . لطف کن پرستار رو صدا کن تا این درد لعنتی رو کم کنه .بعد هم بگو زودتر منو از اینجا نجات بدن ، که اصلا حوصله موندن رو ندارم .

مجتبی از اینکه شما او را شناخته ای خوشحال می شود . با عجله بلند می شود و در حین خارج شدن از اتاق می گوید :

- خیالت راحت باشه من پیشت می مونم و  تنهات نمی ذارم .                                                                          احمد یوسفی

۲ ۰ ۰ دیدگاه

دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

ارتش دلاور ایران

فراخوان اولین جشنواره فضای مجازی ارتش جمهوری اسلامی ایران
فراخوان اولین جشنواره فضای مجازی ارتش جمهوری اسلامی ایران
به منظور ارتقا کیفی و کمی فعالیت‌های جهادی و فرهنگی ارتش جمهوری اسلامی ایران در حوزه فضای مجازی، و تقویت و استعدادیابی نیروهای علاقه‌مند و فعال در این حوزه، اولین جشنواره تولیدات فضای مجازی"جهت" (جهاد همگانی تبیین) برگزار می گردد.
این جشنواره ویژه تولیدات و فعالان فضای مجازی با محورها و موضوعات زیر تعریف گردیده است:
ارتش و امامین انقلاب
ارتش و معنویت
ارتش، دفاع مقدس و فرهنگ شهادت‌طلبی
ارتش، اقتدار و امیدآفرینی
ارتش و حفظ تمامیت ارضی
ارتش و مقابله با تروریسم
ارتش و مردم‌یاری
سرمایه اجتماعی ارتش
ارتش و مهارت‌افزایی
ارتش، خانواده و سبک زندگی ایرانی-اسلامی
این رویداد برای نخستین بار در پاییز 1402 و در 5 بخش اصلی به شرح زیر پیش‌بینی و برنامه‌ریزی گردیده، و پذیرای کلیه متقاضیان واجد شرایط اعم از پرسنل پایور و اعضای خانواده ایشان، روحانیون شاغل در ارتش، پرسنل وظیفه و کلیه علاقمندان به ارتش می باشد:
الف) مدیریت و راهبری فعال رسانه (شامل صفحات و گروه‌ها در شبکه‌های اجتماعی)
ب) تولید محتوا در فضای مجازی (محتوای ویدئویی، تصویری، صوتی و متنی )
ج) شبکه‌سازی و کنش‌گری در فضای مجازی
د) ساخت نرم‌افزارها و بازی‌های موبایلی
کلیه متقاضیان می توانند جهت شرکت در بخش‌های رقابتی جشنواره از طریق لینک اینترنتی ثبت نام جشنواره جهت اقدام نمایند.
اطلاعیه‌های بعدی این جشنواره را می‌توانید از طریق پایگاه اطلاع‌رسانی ارتش (aja.ir) و صفحات جشنواره جهت در شبکه های اجتماعی دنبال کنید.
آخرین مهلت ارسال آثار تا پایان آبان ماه 1402 می‌باشد.
لینک فرم ثبت نام جشنواره تولیدات فضای مجازی :

https://survey.porsline.ir/s/K923tS8f

آخرین مطلب
پیوندهای روزانه
پیوندها
بایگانی